کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

بابایی تولدت مبارک !

ای وای ... نمیدونم چرا get smile روی این لب تاپ جدیده نصب نمیشه !؟ میخواستم یه پست خوشگل واسه بابایی بذارم هاااااااااا  ... ایشش به این apple !!!     امروز تولد ۳۴ سالگی باباییه ... باباجون تولدت مبارک ... حسین عزیزم تولدت مبارک ...     حسین عزیزم از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد شتاب طپیدن قلبم رو به فزونی یافت ... امروز ثانیه ها نام تو را فریاد میزنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمیکنم ... تولدت مبارک ... ...
28 خرداد 1392

نگاه تو ...

برای لحظه ای از تو غافل میشم و غرق در دنیای خودم ،فقط لحظه ای ...   رو به روم مینشینی ،سرت رو کج میکنی ،انقدر کج که در تیررس نگاهت قرار بگیرم ،نگاهم که به نگاهت می افتد میخندی ... موفق شدی ! تمام دنیای سی و یک ساله ام رو کنار میگذارم و غرق در تو میشوم ،تو که این روزها تمام دنیای منی !    
26 خرداد 1392

دندون پنجم !

دیشب تا صبح غرغر کردی و برای اولین بار از خواب بیدار شده بودی و خوابت نمیبرد ...   چند روز پیش سفیدی این دندونه رو زیر لثه ات دیدم هاااااااااا ولی فکر نمیکردم امروز دربیاد ،شاید هم همون دیشب دراومده ... خلاصه که امروز دیدم دندون نیش سمت چپت خودنمایی کرده ،مبارکه ! اینم دندون پنجمت ... ...
19 خرداد 1392

اولین داد مامان ...

خیلی ازت عذرخواهی کردم اما نمیدونم توی این سن معنی عذرخواهی رو میفهمی یا نه !؟   توی چشمهات زل زدم و بهت گفتم غلط کردم ولی باز هم نفهمیدم که درکم کردی یا نه !؟ میدونی من کلا خیلی آدم صبوریم عزیزم ولی خوب یه وقتایی هم یه رفتارهایی ناخواسته از آدم سر میزنه که بابتش برای همیشه پشیمون میشه ! امروز خونه خاله فری بودیم ،خیلی شلوغ بود !!! از یک طرف سر و صدای امیرعلی و امیرمهدی کلافه م کرده بود ،از طرف دیگه موهام زیر دست خاله الی که داشت رنگشون میکرد شدیدا کشیده میشدن ،شما هم مدام جیغ میکشیدی و خاله راضیه هم باهام حرف میزد ...   نمیدونم چی شد !؟ دیدم شما جلوم ایستادی و یک بند جیغ میکشی ،منم یهویی با صدای بلند داد مانند بهت ...
11 خرداد 1392

گلچین عکس های یازده ماهگی ...

این عکس رو خاله فری گرفته ،عاشق چشماتم گل زیبای من ! عکاسی خاله فری ... بادکنک بازی ! پسملم خوابیده ! در ادامه پیدا روی های مامان ... یه روز دیگه ! تو خواب ناز ! توی کابینت جدید زیر گازجدید ... وای چقدر نور زیاده !!! یک صبح آفتابی ... خوش تیپ ! بابایی مهربون به پسرش غذا میده ! فضول خان ! خوش عکس ... بابایی مهربون داره به پسرش آب میده ! نشد ما یه عکس درست و درمون بندازیم !!! پسرم رفته لای مبلا و جیغ میکشه از خوشحالی ... عاشق بیرون ریختن کیف مامان ... پسرم دوست داره دمر بخوابه ! خوش اخلاق بیدار شد !!!...
11 خرداد 1392

به بهانه یازده ماهگی ...

یادش به خیر ...   پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ...     دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ... بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ...   یادش به خیر ... پارسال همین موقع ها بود که استراحت مطلق بودم و دیگه نمیتونستم تکون بخورم ... دلم خوش بود به وبلاگی که برات ساخته بودم و تکون ها و لگدهایی که بهم نوید میدادن صحیح و سالمی و داری شیطونی میکنی ... بارها تجسم میکردم چهره ات رو ,دستهای کوچولوت رو ,چشمهات رو ... کارم شده بود خوابیدن روی کاناپه پذیرایی و بابایی هم ...
11 خرداد 1392

آپتـــــــــــــــامیل سه !

از امشب رسما مصرف آپتامیل 3 رو شروع کردیم !   یادمه آپتامیل 2 رو هم یک ماه زودتر شروع کردیم ,البته اون موقع شما سیر نمیشدی اما الن دلیلش اینه که فقط دو تا قوطی دیگه آپتامیل 2 داریم ...   قعلا مخلوط میخوری ,یعنی سه پیمونه آپتامیل 2 و دو پیمونه آپتامیل 3 ... امیدوارم خوشت بیاد !
10 خرداد 1392

شکست !

به ندرت پیش میاد توی برنامه ها و پروژه هایی که برای شما دارم شکست بخورم ... ولی امشب توی اولین قدم شکست خوردم !!!   یا شما دیگه غیر قابل برنامه دادن شدی یا من ضعیف ! این روزا مثل اون وقتا که کوچولو بودی دوباره عادت کردی روی پا بخوابی ,همش هم به خاطر زمانیه که برای شیرخوردن میگذاشتمت روی پام و البته ارزش داشت و شما دوباره شدی همون شیرخوار خودمون ! امشب اومدم در آخرین ساعات یازده ماهگیت عادتت بدم که دیگه خودت بخوابی که بعد از کلی شیطنت و اذیت و آه و ناله و بلند شدن و نشستن بابا جونتون فرمودن :عذاب نده بچه مو ... منم گفتم :پس بیا خودت بخوابونش من دیگه کمر درد و زانو درد کلافه م کرده ... ایشون هم از خدا خواسته پذیرفت و طبق معم...
10 خرداد 1392

دندون چهارم !

وای که کشت منو این دندون چهارمت تا خودنمایی کرد ...   هم شما خیلی اذیت شدی ,هم من ... الان هم که دراومده یک آبسه بزرگ اندازه تاول روشه ! امروز داشتم باهات بازی میکردم و میخندوندمت که یهویی دیدمش ,اولش شک کردم ولی کلیاتی که خندوندمت تازه فهمیدم که بعله دندون خان چهارم هم تشریف آوردن ... میگم همش دوست داری یه چیزی رو گاز بگیری هاااااااااا ! اینم دندون چهارمت ... ...
9 خرداد 1392

سفر ...

این روزا خیلی دلم سفر میخواد ,آخه من عاشق سفرم ...   نمیدونم چرا این باباییت انقدر از سفر کردن با شما میترسه !؟ چند روز دیگه دقیقا 2 سال میشه که یه مسافرت درست و حساااااااااااااااااابی نرفتیم ,آخرین سفرمون هم ترکیه_آنتالیا بود ... چند ماه بعد از سفرمون بود که من باردار شدم و توی زمان بارداری برای اینکه اتفاقی برای شما نیوفته خدای نکرده جرات سفر کردن نداشتیم و اوایلی که شما به دنیا اومده بودی بابایی میگفت :کیان یه خورده جون بگیره میریم و حالا که تقریبا داره یک سالت میشه باباییت هنوز هم میترسه سفر بریم و خدای نکرده برای شما اتفاقی بیوفته ... حتی مکه ای رو هم که توی دوران بارداری اولویتمون اعلام شد هم نمیاد بریم ! یکی دو ماه قب...
8 خرداد 1392